من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن


که می گویند بشکن عهد و بی شرمیست بشکستن

حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در


ولیکن عهد بتوانم که بازش می توان بستن

نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی


چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن

همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی


بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن

من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم


که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن

به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم


ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن

مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو


کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن